چقدر چیزای ساده می تونن زندگیبخش باشن. مثل کاشتن یه گل، دوختن یه لباس، حتی شستن ظرفا
البته خودم هم زیاد به این جملات باور نداشتم. تا همین چند ساعت پیش که جدیدترین لباسمو دوختم و آخرین اتو رو بهش زدم. من زیاد خیاطی نمی کنم. تا همین دو سال پیش هم اصلا از خیاطی متنفر بودم یهو نمیدونم چی شد که هوس کردم یاد بگیرم مامانم تا شنید پول خرید چرخ خیاطی رو بهم داد. و من رفتم که آموزش ببینم. حالا هم زیاد خوب نیستم فقط در حد دوختن لباس و مانتو برای خودم. یکی دو ماه هم بود که اصلا سراغ پارچه هام نرفته بودم. تا دو روز پیش که مهمونی دعوت شدم و ..
چقدر بخاطرش ذوق کردم. یه مانتوی ساده س اما نمیدونم چرا انقدر دوسش دارم. از وقتی دوختمش حتی انگیزه زندگیم هم بیشتر شده. کاش بعضی وقتا یه لباس بدوزم حالم خوب بشه. اما خب ... این دو روز کمتر کتاب خوندم. اینش بده. همیشه خدا یه جای کار می لنگه. ..
پی نوشت :
اینم بگم که حال خوبم همون دو سه ساعت اول بود و الان دیگه انگار دوباره همون آش و همون کاسه
گفتم آش یادم اومد از آشپزی هم خیلی بدم میاد متنفرم ازش. کلا هر چیزی که مجبور باشم هر روز انجامش بدم ازش بدم میاد. خیلی هم بدم میاد.